یه بار تنهایی رفته بود خواستگاری یه خانم محترم و البته طلبه. اون خانم یه رکب بهش زد، قرآن گذاشت جلوش، گفت بخون. همون اول صحبت و آشنایی. آخر قصه هم حسین یه رکب بهش زد. اما شاید خیلی محکم نگفته بود که به درد هم نمی خوریم. فرداش اومده بودند از حسین برای دختره تحقیق! از خود خود خود حسین، یعنی مثلا نرفته بود پیش بقال محله برا تحقیق. یه آقایی میره در خونه حسینی نا، زنگ در خونه را می زنه، می گه با حسین کار دارم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت